ماجراهای شهرزاد و زندگیش!

.

مادرم

شاید این تبریک روز مادر واقعا متفاوت باشه. یادمه توی دوره اینترنی، اواخرش، یه شب کشیک بودم. روز قبلش هم امتحان داشتم و وقتی رفتم شیفت و تحویل گرفتم و شروع کردم اون شب رو، 48 ساعت بود که نخوابیده بودم.  قبلش هم همچین حالتی پیش اومده بود و آقای مهرداد م. که دید من خوابم میاد گفت به جای من وامیسته. ناگفته نماند این کارش تاثیر زیادی در ازدواجش با من داشت😅 ولی اون شب خبری از اون آقا نبود و من در حالی که مث زامبی راه می رفتم شیفت ایستاده بودم. بخش کودکان کلا شب بیداری مداومی داره و دو دقیقه نمیتونی بری بخوابی. ساعت حوالی دو نصف شب بود که پیجم کردن ایستگاه پرستاری. رفتم اونجا و گفتن گوشیت داره زنگ میخوره. آخه گوشیمو گذاشته بودم تو ...
4 بهمن 1400

پس از مدتها یه مطلب

تصور این که تا شش یا هفت هفته دیگه مهشید به دنیا میاد، عجیبه. من مادرهای زیادی رو توی این مسیر همراهی کرده م، اما الان خودم یه حس سردرگمی عجیبی دارم. عجیب ترین اتفاقی که افتاده اینه که خیلی مودی و حالی به حالی شده م. شاید از نظر بقیه این که مهرداد بهم گفت روز به روز دارم خوشگل تر میشم و من هم یه لنگه دمپایی به سمتش پرت کردم منطقی به نظر نیاد، ولی اون لحظه برای خودم خیلی هم منطقی بود. کافیه در حضور مهرداد بخوابم؛ انقد سیخونک یزنه به شکمم که بچه شروع کنه به تون خوردن و لگدپرونی و اون ذوق کنه😅 گیری کردیما امیدوار خودتون یه روز تجربه کنین این وول خوردنا رو؛ ولی وقتی میخوای بخوابی اصلا چیز خوشایندی نیست😅 دیروز مامانم آش آورد؛ به خودم ...
4 بهمن 1400
1